theunknownperson7

          	‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・゚○◍°•.‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・
          	
          	you can’t trust me, my dear.
          	Just when you think I am there,
          	I am gone, I am nowhere.
          	look, I’m wearing a mask. who does that? thieves.
          	By the time the autumn leaves have fallen,
          	you will mourn my absence.
          	
          	‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・゚○◍°•.‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・
          	
          	https://www.wattpad.com/story/348117501

theunknownperson7

          ‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・゚○◍°•.‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・
          
          you can’t trust me, my dear.
          Just when you think I am there,
          I am gone, I am nowhere.
          look, I’m wearing a mask. who does that? thieves.
          By the time the autumn leaves have fallen,
          you will mourn my absence.
          
          ‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・゚○◍°•.‧•◍˚。●・゚•○˚。°•・
          
          https://www.wattpad.com/story/348117501

theunknownperson7

°●•.°•○●°○............................................♥︎♡
          
          بعد قلبش چهار بار، محکم و نامرتب تر از حالت عادی تپید و ضربه های وامونده‌ ش انگار بهم گیر کرد و جایی درون قفسه سینه متلاطمش بهم گره خورد.
          
          you are my beginning and end, that is all
          (넌 내 시작과 끝, that is all)
          
          دوضربان کوتاه و نزدیک بهم، یک وقفه ی طولانی، یک ضربه ی محکم و سنگین، و تپش بی جون و ضعیف آخر...
          
          my meeting and my farewell
          (나의 만남과 나의 이별)
          
          بعد، آب‌ دریا بالا اومد و ریه هاش رو پر کرد. جونگکوک اونجا بود، اما نگاه بی‌تفاوتش همون جلاد بی‌رحمی بود که بی‌توجه به آخرین تقلاهای ذلیلانه ی پسر جوون، سرش رو تا خارج شدن آخرین حباب هوا از ریه های دردناکش، زیر آب تلخ و شور دریا نگه می‌داشت.
          تهیونگ با زوری که بطرز عجیبی و بعد از مدت ها درون ماهیچه هاش احساس میکرد، دست مرد رو پس زد و دوباره به سمت پناهگاه درهم شکسته‌ ش به راه افتاد.
          
          It was everything, go forward, fear
          (전부였어 앞으로 가 fear)
          
          در سمت مقابل اما، جونگکوک چیزی نمیگفت و برای برآورده کردن خواسته ی پسری که بین دست های غریبه ی دو مرد یونیفرم پوش کنارش به خودش می پیچید کوچکترین تلاشی نمی کرد! 
          
          It will repeat, the tears caused by you
          (반복될 거야 너로 인한 tear)
          
          مو مشکی همونطور که به دیوار سنگی پشت سرش تکیه داده بود، تنها ناخن های کوتاهش رو به کف دستش می‌فشرد.
          
          tear
          (tear)
          
          °●•.°•○●°○............................................♥︎♡
          
          ~so fallen, so drowned..................................
          _ItsNGB............................................. (:♥︎○°•.

theunknownperson7

-بیدارت کردم عمرِ من؟
          -ادامه بده.
          -نمیخوام ناراحتت کنم.
          -نمی کنی، ادامه بده مایا پابوچکا*(پروانه‌ی من)
          تهیونگ به زبون روسی با ملایمت به پسرش گفت و هنوز سرش پایین بود و به صدای صربلن قلب جونگکوک گوش میداد، حتی متوجه نشده بود چطوری به خواب رفت، شبیه مورفین بود اون صدا، شاید بهتر میشد یه روز یه طوری اون صدا رو ضبط میکرد و دوتایی موقع خوابیدن به صدای قلب جونگ‌کوک گوش میدادن؟ بازدم داغش رو به نرمی بیرون فرستاد.
          ~моя бабочка♥︎..!
            moya babochka
           ​-the weapon...○°•.
          

theunknownperson7

-و تو نیمه دیگه ی عمر منی... عمر پسرتی و میدونم که هیچکدوم از این بدهکار بودنام رو توام تسویه نکردی با خودت.
            
            ستاره های داخل نگاه شفافش که به درخشش ستاره های پنهان توی آسمون میون اون قطره های شور به رقص دراومده بودن کم‌کم زیر اون اشک خیس شدن تا لحظه‌ای که جونگ‌کوک پلک زد و اون مروارید های بی‌رنگ، داخل موهای تهیونگ سقوط کردن.
            -دلم میخواد همینجا توی بغلم نگهت دارم عمر من! دلم میخواد انقدر همینطوری بمونیم که برف بباره، آب‌ بشه، بهار از راه برسه و انقدر فصل ها بگذره که اهمیتی ندیم و بدون نیاز های روزانه زندگی کنیم، زیر همین سقف، توی بغل هم،... برای هم.
            
            زمزمه های جونگ‌کوک و نوازش هایی که انجام می‌داد به خودش آرامش میداد اما تهیونگی که بیدار شده بود رو غمگین کرد ولی بی‌حرکت توی آغوش پسرش موند تا حرف هاش رو بشنوه، لذت نوازش شدن توسط انگشت های امیدبخش و گرمش قلبش رو ذوب می‌کرد.
            ~pillow talk on the pillows...
            -the weapon...
Reply

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            °•○.°•.
            تو تنها حس انسانیت منی که درون روحم باقی موندی! اگر از بین ببرمت هیچکس هیچوقت نمیدونه چه اتفاقی ممکنه برای من پیش بیاد.
            °•○.°•.
Reply

theunknownperson7

°•○.°•.
          
          تهیونگ با اخم هایی درهم، طره های طلایی رنگش که بلند شده بودن رو عقب فرستاد: 
          -باهاش صحبت کردم جیمین.
          
          -احتمالا باهاش "صحبت" نکردی آقای کیم، براش "دیکته" کردی!
          
          تهیونگ زبونش رو روی لب پایینش کشید و به حرکت دونه های برف پشت پنجره خیره شد. وقتی سکوتش طولانی شد، جیمین دم عمیقی گرفت و با لحن نرمی گفت:
          -فقط ازش معذرت خواهی کن تهیونگ. میدونم اون هم اشتباهات خودش رو داره، اما لطفا تو کسی باش که برش میگردونه. به خاطر دخترت.
          
          ♪○o。.
          
          -من فقط میخواستم ازش محافظت کنم.
          
          جیمین آهی کشید:
          -با گرفتنِ رویاهای کسی که دوستش داری نمیتونی ازش محافظت کنی تهیونگ.
          
          -وقتی رویاهاش بهش آسیب میزنن و روشون پافشاری میکنه چی؟ باید بذارم به خودش صدمه بزنه؟
          تهیونگ غرید و به دختر بچه ای که داشت به مادرش کمک می‌کرد تا کنار تیر چراغ برق آدم برفی درست کنن، خیره شد.
          
          جیمین با صدایی سرزنشگر گفت:
          -تو باید اجازه بدی خودش با این مسئله کنار بیاد! با مشاور، با صحبت، با صبر! نه با زور و گفتن اینکه"من بیشتر از تو حالیمه!"
          
          تهیونگ ابرو بالاانداخت و دستش رو به شقیقه ش فشرد:
          -من بهش اینو نگفتم.
          
          صدای پوزخند جیمین توی گوشش پیچید:
          -لازم نیست حتما به زبون بیارین آقای کیم، از هر ده تا رفتاری که با دیگران دارید، نه تاش این جمله رو داد میزنه!
          
          -اون خانواده‌اته تهیونگ نه غنائم جنگی که به زور تصاحبش کنی.
          
          °•○.°•.

theunknownperson7

@theunknownperson7 -°.grey°•○greeny_whisky°•.○.-
Reply

theunknownperson7

.˚̩̩̥͙°̩̥˚̣̣○•.°•.......................................•°.•○˚̣̣̣°˚̩̩̥͙°̩̥.
          
          مردی از جنس کوه، 
          با هویت یک روباه...
          تنها خیره به پیکر کودک سال انسان بزرگی بود که به آرومی با هر قدمش قدم بر‌می‌داشت...
          
          جادو چی بود؟
          وقتی که در کمترین فاصله، شازده کوچولوی زردی، دلیل شیفتگی یک مرد در یک روز سرد بهاری بود.
          
          -من فقط نمی فهمم چرا آدما خودشون رو از کارای بزرگ محروم می‌کنن...
          
          به جوونه سبزِ شاخه هایی که در یک شب،رخت سبز به تن کرده بودن نگاه کرد و صدای لطیفش به گوش رسید.
          
          -یعنی انقدر می‌ترسن؟

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            
            -got no fears...!
            ~Mr.Fox........⛲️
            (:♥︎○°•..............
Reply

theunknownperson7

-آدما ترجیح میدن بجای دنیارو ساختن، خودشون رو توی چهاردیواری های ذهنشون و خونشون نگه دارن تا مبادا از محیط امنشون خارج بشن...
            
            چهار دیواریِ افکاری که دلیل وجود زشتی های زیادی میون آدم ها و اختلاف هاشون بود!
            
            -انگار که یه حباب از جنس عقاید و نظرهاشون ساختن و بعدم توش سنگر گرفتن...
            
            .•˚̩̩̥͙°̩̥○°•...................................•°.•○˚̣̣̣°˚̩̩̥͙°̩̥.
Reply

theunknownperson7

اصلا مفهوم کلمه ی "درک" چی بود؟
            مرد نزدیک ترین توضیحی حتی برای بیانش هم نداشت!
Reply

RosieRosalind

شرمنده که توی مسیج بردت مسیج می‌دم
          ولی ... اتفاقی اینجا رو دیدم و خیلی بهم حس خوب و جالبی داااد!

theunknownperson7

@RosieRosalind 
            خواهش میکنممممم... اینطور نفرمایید... کار خوبی کردی...! اوه خوشحالم که وایب خوبی داشته...❤️○°•.
Reply

theunknownperson7

_تهیونگ شی...
          _من نباید... رزم رو... ول میکردم...
          _من می‌خواستم پيش تو باشم...
          _می‌خواستم مدرسه برم و... تمام... کتاب های آقای... کوپر رو بخونم...
          _که بازم... در و دیوار خونه... رو با نقاشی... پرکنم و... با کوکی بازی کنیم...
          _که بازم با... یوناچان کیک درست کنیم و... کارتون تماشا کنیم...
          _من نمی خواستم... که یه شازده کوچولوی بد باشم تهیونگ شیییی...
          _من می ترسی...دم
          _منم باید... مراقب رزم می بودم...
          _می ترسیدم... که ولش کنم... و مثل گل شازده کوچولو... پژمرده شه...

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            ~still with you
            ♥︎:)○o。.
            _Mr.Fox,san_yas
Reply

theunknownperson7

_اول از همه باید بگم که من سلیقه م بچه گارسون ها نیست. تو کار بلند کردن پسر پولدارهام. سلیقه م گرونه... خیلی گرون...
          
          فاصله ی کم صورت هاشون با ادای اغراق آمیز کلمات توسط تهیونگ، هر لحظه کم تر هم میشد. سلیقه ی گرون تهیونگ، بی اراده لبخند زد و زمزمه کرد: فعلا که زدی به کاهدون. من دیگه اونقدرها گرون نیستم.
          
          جونگکوک با یه لبخند غم انگیز به میلیون ها پولی که به ارث نبرد اشاره کرد. بچگیش نابود شده بود که الان بی پول نمونه ولی بچگی نابو. شده ش و بی پولی الانش دست به دست هم داشتن توی قبر می کردنش.
          
          _شوخیت گرفته!! من کلی تاوان دادم که تو الان اینجا پیشم نشسته باشی. تو گرون قیمت ترین چیزی هستی که تا حالا داشتم.
          
          با جواب پسر بزرگ تر، جونگکوک ثانیه‌ای نگاهش رو از زخم ها گرفت. لبخندش لحظه به لحظه پهن تر شد. طوری که دندون های خرگوشیش از پشت لب های نرمش بیرون اومد. همین خنده ی برخواسته از ته دل کافی بود تا تهیونگ ریخته شدن وجودش کف زمین رو حس کنه. با حرص کمرنگی بینیش رو به بینی پسر زد. شبیه جنگ کوتاه دوتا آره ماهی.
          
          ~God In Disguise... 

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            کريستف کلمب...
            سرخپوست...
            عطسه...
            ککککککککک
            اصول مدیریتی فایول...
            آدم مناسب در جای مناسب....
            کککککککککککککککککککک...
            نمتانم....آی...کَنت...ㅋㅋㅋㅋ
Reply

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            کککککک...وقتی... خوابه... نرمال تره....کککککککㅋㅋㅋㅋㅋㅋ
            
            همچنان درحال خندیدن...
Reply

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            هنوزم دارم به این تیکه میخندم...
            ککککککک...
            ㅋㅋㅋㅋㅋ
Reply

theunknownperson7

.•○°•...
          
          نمی دونم چند قدم جلو می دوئم که متوجه کفش هام میشم و به سرعت درشون میارم و با انداختن جوراب هام روی شن ها، قدم تند میکنم و موج که پامو خیس میکنه؛ فریاد میکشم...
          فریادی که شبیه به ناله ی یه فرد بیست و شش ساله ست که فقط سیزده سال عمر کرده.
          ִ ۫ ּ ִ♪Bu şarkı kalbimin tek sahibine
          
          دوباره قدم جلوتر میذارم و خنکی آب رو روی پاهای لختم حس میکنم و همین لب هام رو میخندونه، عمیق و بدون ترس!
          ִ ۫ ּ ִֶָ♪Ömürlük yarime gönül eşime
          
          ناخودآگاه به قدم بعدی ترغیب میشم و جونگکوک پنج ساله ای که تو آغوش تهیونگ نزدیک دریا میره و با وحشت به آب نگاه میکنه مقابل چشمم زنده میشه و باعث میشه اینبار قدم تند کنم و خیسی شلوار جینم تا روی زانوهام حس بشه.
          ִ ۫ ּ ִֶָ ࣪♪Bahar sensin bana gülüşün cennet
          
          بزرگ شدم... آب چند وجب بالاتر از مچ پاهام رو لمس کرده و بزرگ شدم... که هنوز می خندم و به ذهنم می رسه که، تا تمام دریارو به آغوش نکشیدن عقب نرم.
          ִ ۫ ּ ִֶָ ࣪♪Melekler nur saçmış aşkım yüzüne
          
          همه چیز از مغزم پر زده... یه باد خنک نوازشم میکنه و آب دریا تا زیر پوستم رو می چشه.

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            .•○°•...♥︎(:
            @Manelios
            .•○°•......................
            
Reply

theunknownperson7

.•○°•...
            
            _یک عمر به عشق من بسوزی هم، به پای حسی که وقتی اولین بار دیدمت، داشتم... نمی رسی.
            
            .•○°•................
Reply

theunknownperson7

.•○°•...˚̩̩̥͙°̩̥༅˚
            ♪Sen varsan her yer huzur
            .•○°•...˚̩̩̥͙°̩̥༅˚
Reply

theunknownperson7

.•○°•...
          ˚Fall (everything)
            Fall (everything)
          ˚Scattered away
            흩어지네
          با صدای تحلیل رفته ای، به یاد ثانیه به ثانیه خاطره ای فلک زده، زمزمه میکنم:
          _جونگکوکِ تو بزرگ شده.
          
          .•○°•...
          ˚Fall (everything)
            Fall (everything)
          ˚It's falling
            떨어지네
          _جونگکوک.
          ما با هم ترک می کردیم.
          
          .•○°•...
          ˚You can't do this to me (no)
           .니가 나한테 이럼 안 돼 (안 돼)
          ˚Everything you said is ignored
          ° 니가 한 모든 말은 안대
          ˚Cover the truth and tear me apart
          • 진실을 가리고 날 찢어
          ˚
          اگر دور از من بود، اینهمه صدا زدنم رو فراموش میکرد.
          
          .•○°•...
          °It goes round and round 
            Why do I keep  coming back?
            It goes round and round
            나 왜 자꾸 돌아오.  지?
          بی قاعده و بی دلیل، بین تمام مکالمه هایی که بینمون رد و بدل میشد... بارها صدام زد و هیچ وقت اعتراضی بهش نکردم.
          
          .•○°•...
          ˚I go down and down, 
            I'm a fool at this point
            I go down and down 
            이쯤 되면 내가 바보지
          گفته بود از اینکه قبلا صدام زده و کسی نبوده بهش جواب بده، ترسیده.
          .•○°•.ִ ۫ ּ 

theunknownperson7

@theunknownperson7 
            
            ִ ۫ ּ ִ.•○°•...
            
            شاید الان می فهمم که چرا همیشه برای لمس کردن همدیگه وسواس داشتیم.
            
            می دونستیم که یه روزهایی قراره خالی از همدیگه بمونیم... 
            
            مثل روزهایی که گذشت و روزهایی که قراره بگذره.
            
            .•○°•...............
Reply