he_callsme_Nahal

صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
          با توش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
          ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
          لبش رو به گوشم چسبوند و گفت: «... لیلی کوچولو؟»
          
          سلام عزیزم ⁦(◍•ᴗ•◍)⁩
          اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید و آپ منظم میگردی، به بوک جدیدم سر بزن ♡⁩♡⁩
          
          https://www.wattpad.com/story/275569065

Sogi_h

سلام لاوم ببخشید اومدم بردت...
          
          *از خجالت سرخ میشود طرف
          میخواستم بگم خیلی ممنون میشم به فیک استیریتم از تهیونگ سر بزنی ♡~♡
          ~~~~~~~~~~~~~~~~~~
          
          چشمام رو باز کردم دیدم تار بود... 
          یه جای غریبه بدون هیچ خاطره ای... 
          فقط اون چشمهای به رنگ خون باعث مشید ترسم مثل یه بچه گوشه ای کز کنه... 
          اما اون چشم ها... 
          مال به انسان نبود!...
          
          https://www.wattpad.com/story/260414023?utm_medium=link&utm_content=share_writing&utm_source=android

azamiatena

سلام دوست عزیز!
          امیدوارم که حالت خوب باشه♡
          خوشحال میشم به رمانم سر بزنی و اگر دوست داشتی اون رو به دوستات هم معرفی کنی.❤
          
          _من تو رو میخوام با تموم وجودم پس هیچوقت تنهام نذار!
          +تا حالا نیمی از وجودت روجایی جا گذاشتی؟! 
          _نه!
          +پس بدون منم نمیتونم بدون تو جایی برم!!!❤
          
          
          https://www.wattpad.com/story/268710556?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=azamiatena&wp_originator=Is0cp%2FAnKkD1Lw90Fcqh9u2zadbPuETsW6%2BR036y0KLU%2FsxW2zVvxCHnqGQfOvSeqcMpIEYsiLh34ge7tzXdNHgHA16ika9hFxtTZempdWbvr4hwzZuiY79rJ%2FTYVCNj

he_callsme_Nahal

سلام دوست من
          امیدوارم تو این روزای کرونایی حال خودت و خانواده ات خوب باشه :)
          
          من دارم یه رمان عاشقانه/ایرانی مینویسم و خیلی خوشحال میشم اگه یه سری بهش بزنی.
          تو این روزا همه مون یه گرفتاری ای داریم و میایم توی واتپد تا برای یه مدت خیلی کوتاهی هم که شده، بی خیال شون بشیم... واسه همین داستانی که نوشتم اونقدری پیچیده نیست که ما رو قاطی گرفتاری های یکی دیگه کنه! 
          و همونطوریه که بیشتریا میخوان... برای دقایق کوتاهی هم که شده جدا از ناراحتی ها... 
          
          داستان از دید اول شخص، و به صورت کتابی روایت میشه ولی گفت و گو هاشون محاوره ایه...
          یه کوچولو و در حد معمول هم صحنه داره. 
          فنفیک نیست و تک تک لحظاتش از ذهن خودم بیرون اومده.
          
          خوشحال میشم به ریدر های دوست داشتنیم بپیوندی ♡
          
          https://www.wattpad.com/story/242360527

sarah202256

 حتما ممنونم
Reply