jg_row

«چون قایقی که به جای دریا، بر سطح زمان لغزنده باشد، در رفت‌وآمدی بی‌مقصد پیش می‌رفت و باز پس می‌نشست.
          	پیش می‌رفت، اما هرگز نرسیده بود؛
          	عجیب بود، چون همیشه انگار دیر کرده بود، حتی وقتی زود آمده بود. او را نمی‌شد در واژه‌ای محصور کرد. شباهت به عطری داشت که حضورش پس از نبودن، تازه آشکار می‌شد. نفس‌گیر، اما نادیدنی. نه به تمامی بود، نه کاملاً رفته بود؛
          	در جایی میان سایه و نور، در مکثِ بی‌پایانِ یک وداع گیر کرده بود. می‌فهمید. همه‌چیز را. اما زبان نداشت برای گفتن. چرا که فهمیدن، باری‌ست سنگین؛ و گفتن، رهایی‌ست که از او دریغ شده بود. او، سراسر سنگینی بود...همچون اتاقی که سال‌ها پنجره‌اش بسته مانده؛ پر از هوای مانده، فکرهای پوسیده، و نورهایی که هرگز به درون نرسیده بودند.
          	گاه با خود می‌اندیشید:
          	شاید آدم‌ها، مشت‌های گره‌خورده‌ای‌اند که تنها هنرشان، کوبیدن بر دیوار است، نه گشوده‌شدن. و خود، دیواری بود که سال‌ها کوبیده شده بود و هیچ‌کس هرگز نپرسیده بود آن‌سویش چیست.می‌گفتند آدم، یا در درد شاعر می‌شود، یا خنثی.
          	اما او نه شاعر شد، نه بی‌اثر.
          	میانِ این دو، معلق ماند
          	مرزی سیال، بی‌نام، بی‌قرار.
          	چیزی شد شبیه شعر،
          	که بیتِ آخرش هرگز نوشته نشد،
          	زیرا شاعر تصمیم گرفته بود
          	خود، پایان یابد
          	نه شعرش.» 
          	هنوز دستم روی صفحه گوشی میلغزه، گاهی کلمه ای واژه ای می‌نویسم اما در نهایت بی پایانم، مثل یه تراژدی غمگین، یه هنرنمایی ضعیف، یه تئاتر.
          	صحنه مال منه، کلمه مال منه، لب، دهان، کاغذ، همه چیز. همه چیز مال منه اما نه به تنهایی. 
          	پیله ای از غم، مثل بهایی گران قیمت برای چیزی که به اجبار خریدی، دور تنم پیچیده. 
          	من تقلا میکردم، روز ها و شب ها، ثانیه می‌فروختم و هیچ دریافت میکردم، اما در انتها پیله پاره نشد. 
          	مثل یه باتلاق بزرگ، پر از تعفن، منو بلعید. 
          	به هر حال من هنوز اینجام، نیمه جون نه بی جون، اما در انتها می‌نویسم و کلمه هارو می‌جوم، لب هام هنوز بی صدان اما تمرین میکنن. 
          	می‌خوام بهترین بوسه ارو بهتون بدم اما براش زیادی خستم، از لب هایی ترک خورده انتظار بیشتری نیست، درسته؟ 
          	به هر صورتی که هست تا هفته دیگه the letter آپ نخواهد شد اما مینی فیکشن فردا آپ میشه و امیدوارم کلمات نبودنم رو جبران کنن.

jg_row

«چون قایقی که به جای دریا، بر سطح زمان لغزنده باشد، در رفت‌وآمدی بی‌مقصد پیش می‌رفت و باز پس می‌نشست.
          پیش می‌رفت، اما هرگز نرسیده بود؛
          عجیب بود، چون همیشه انگار دیر کرده بود، حتی وقتی زود آمده بود. او را نمی‌شد در واژه‌ای محصور کرد. شباهت به عطری داشت که حضورش پس از نبودن، تازه آشکار می‌شد. نفس‌گیر، اما نادیدنی. نه به تمامی بود، نه کاملاً رفته بود؛
          در جایی میان سایه و نور، در مکثِ بی‌پایانِ یک وداع گیر کرده بود. می‌فهمید. همه‌چیز را. اما زبان نداشت برای گفتن. چرا که فهمیدن، باری‌ست سنگین؛ و گفتن، رهایی‌ست که از او دریغ شده بود. او، سراسر سنگینی بود...همچون اتاقی که سال‌ها پنجره‌اش بسته مانده؛ پر از هوای مانده، فکرهای پوسیده، و نورهایی که هرگز به درون نرسیده بودند.
          گاه با خود می‌اندیشید:
          شاید آدم‌ها، مشت‌های گره‌خورده‌ای‌اند که تنها هنرشان، کوبیدن بر دیوار است، نه گشوده‌شدن. و خود، دیواری بود که سال‌ها کوبیده شده بود و هیچ‌کس هرگز نپرسیده بود آن‌سویش چیست.می‌گفتند آدم، یا در درد شاعر می‌شود، یا خنثی.
          اما او نه شاعر شد، نه بی‌اثر.
          میانِ این دو، معلق ماند
          مرزی سیال، بی‌نام، بی‌قرار.
          چیزی شد شبیه شعر،
          که بیتِ آخرش هرگز نوشته نشد،
          زیرا شاعر تصمیم گرفته بود
          خود، پایان یابد
          نه شعرش.» 
          هنوز دستم روی صفحه گوشی میلغزه، گاهی کلمه ای واژه ای می‌نویسم اما در نهایت بی پایانم، مثل یه تراژدی غمگین، یه هنرنمایی ضعیف، یه تئاتر.
          صحنه مال منه، کلمه مال منه، لب، دهان، کاغذ، همه چیز. همه چیز مال منه اما نه به تنهایی. 
          پیله ای از غم، مثل بهایی گران قیمت برای چیزی که به اجبار خریدی، دور تنم پیچیده. 
          من تقلا میکردم، روز ها و شب ها، ثانیه می‌فروختم و هیچ دریافت میکردم، اما در انتها پیله پاره نشد. 
          مثل یه باتلاق بزرگ، پر از تعفن، منو بلعید. 
          به هر حال من هنوز اینجام، نیمه جون نه بی جون، اما در انتها می‌نویسم و کلمه هارو می‌جوم، لب هام هنوز بی صدان اما تمرین میکنن. 
          می‌خوام بهترین بوسه ارو بهتون بدم اما براش زیادی خستم، از لب هایی ترک خورده انتظار بیشتری نیست، درسته؟ 
          به هر صورتی که هست تا هفته دیگه the letter آپ نخواهد شد اما مینی فیکشن فردا آپ میشه و امیدوارم کلمات نبودنم رو جبران کنن.

jg_row

اگه ادامه وانشات رو آپ کنم خیلی زیادیتون نمیشه؟

jg_row

@sopehobisope چون تو میگی چشم 
Reply

azitialksi

@jg_row قانع کننده بود..
Reply

sopehobisope

دو تاشو آپ کنی هم زیادیمون نمی شه
Reply

jg_row

بذارید ببینم. کسی دوست داره یه مولتی شاته سپ بخونه؟:) 
          یونگی، کاپیتان کشتی و هوسوک پژوهشگر جوان. 
          البته که همه چیز فقط همین نیست. 
          به هر حال، کی آماده است؟:( چون یه عالمه پارت آماده دارم.

jg_row

@jg_row عزیزم :) آماده است ولی به صورت پی دی اف
Reply

_roshana_

البتهههههه که می‌خوایم.. زودتر انجامش بده لطفا~
Reply

jg_row

@_roshana_ سلام عزیزم. کاش می‌تونستم با کلمه ای حالت رو خوب کنم ولی میبینی؟ این روزا واژه به کارمون نمیاد. این ماییم که به کار هم دیگه میایم، پس اگه یه بغلِ مجازی هم خواستی من میتونم بهت بدمش. امیدوارم بعد از نوشتن این متن، کمی از ابر های تیره قلبت کم شده باشه، ببار و آروم بگیر، ما جز وسیله ای برای گذشتن زندگی هیچی نیستیم. یه قلب بزرگ برای تو

jg_row

@_roshana_ سلام عزیزم. کاش می‌تونستم با کلمه ای حالت رو خوب کنم ولی میبینی؟ این روزا واژه به کارمون نمیاد. این ماییم که به کار هم دیگه میایم، پس اگه یه بغلِ مجازی هم خواستی من میتونم بهت بدمش. امیدوارم بعد از نوشتن این متن، کمی از ابر های تیره قلبت کم شده باشه، ببار و آروم بگیر، ما جز وسیله ای برای گذشتن زندگی هیچی نیستیم. یه قلب بزرگ برای تو

jg_row

سلام . اونجا آسمون چطوره؟ 
          اینجا.. هنوز آفتاب طلوع نکرده. من هنوز اینجام و میخوام غم و درد رو توی روز های گذشته رها کنم اما نمیشه. خورشید بیرونه اما نمی تابه. مامانبزرگ همیشه بهم می گفت: هر موقع طلوع آقتاب رو دیدی یه چیزی رو فراموش نکن؛ ماه پشت ابر نموند.
          اما حالا دو ماهی میشه که مامانبزرگ رفته. ماه هنوز هم پشت ابر نمیمونه. خورشید صبحا بالا میاد ولی.. اینجا هنوز شبه. 
          شرایطی که این روزا بود باعث شد خیلیا به جاهایی برن که نمیخوان، نه؟ حالا منم دو هفته ای میشه که اینجام. خونه مامانبزرگ، بدون مامانبزرگ.
          به هر حال، امیدوارم همه چیز به روال قبل برگرده. خوب نه عادی بشه. 
          و در پایان بیاید فراموش نکنیم درد ها و استرس هایی رو که کشیدیم، فراموشی آسون ترین راهه اما.. درد بزرگترمون میکنه. 
          پارت جدید اماده است و به زودی آپ میشه. امیدوارم نوشته های حقیر من دلیلی باشه برای لبخندی چند ثانیه ای. نیاز نیست از ته دل قهقه بزنید، یه لبخند کوچیک برای این روزامون کفایت میکنه.
          «دوست دارتون. فاطیما»

_roshana_

سلام. آسمونِ اینجا روشنه. ظهر کاملا آفتابی بود و‌ الان یک دست و پر ستاره‌ست. از همون ستاره‌های پر نوری که برقش‌اشون می‌تونه چشم رو کور کنه. اما قلب من نه صافه و نه روشن. نه حتی برقی داره که بخوام بهش دل‌خوش باشم. روزها پر از استرس و تپش قلب می‌گذره. اوضاع من علی‌رغم آروم شدن اون بیرون.. هنوز رو به راه نیست. شاید وقتی لبخند رو بار دیگه روی لب عزیزانم دیدم، آروم شدم.. اما به قول تو.. درد آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه. و منم نمی‌خوام فراموش کنم چیا بهم/بهمون گذشت. می‌خوام بعد از همه‌ی این‌ها وقتی به عقب نگاه کردم، یادم باشه چه چیزایی رو آرزو می‌کردم.. می‌دونم خوب می‌شه همه چیز. می‌دونم لبخند دوباره به لب‌هامون برمی‌گرده و‌برق شادی یکبار دیگه توی دل‌هامون به جریان می‌افته.. آینده قراره خوب باشه.^^
Reply