he_callsme_Nahal

**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
          با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
          ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
          با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
          
          سلام عزیزم ⁦(◍•ᴗ•◍)⁩
          اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید میگردی به بوک جدیدم سر بزن ♡⁩♡⁩
          
          https://www.wattpad.com/story/275569065

setaretjd

سلام ، من ستارم 
          من یه فف راجع به زوج دراماینی مینویسم که تو زمان حال هستن و داخلش دریکو با توماس فلتون برادر دوقلو هستن
          فکر کنم خودت بدونی که ایده خیلی جدیدیه
          
          اگه دوست داشتی بهش یه سر بزن شاید از خوندنش لذت بردی متشکرم♡
          
          https://www.wattpad.com/story/296300781?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=setaretjd&wp_originator=sVw9LllvsS95RtVeLqUd1frxbnmHuRZnNb8XLojyRUUvFbouKB7fESNMAyBJCCMFTKm076K0XtleITwS32tiYsRZDgjnay92aD6bXXZqDWd0eq5Fxbx3oilnpiE03UoK

he_callsme_Nahal

سلام دوست من
          امیدوارم تو این روزای کرونایی حال خودت و خانواده ات خوب باشه :)
          
          من دارم یه رمان عاشقانه/ایرانی مینویسم و خیلی خوشحال میشم اگه یه سری بهش بزنی.
          تو این روزا همه مون یه گرفتاری ای داریم و میایم توی واتپد تا برای یه مدت خیلی کوتاهی هم که شده، بی خیال شون بشیم... واسه همین داستانی که نوشتم اونقدری پیچیده نیست که ما رو قاطی گرفتاری های یکی دیگه کنه! 
          و همونطوریه که بیشتریا میخوان... برای دقایق کوتاهی هم که شده جدا از ناراحتی ها... 
          
          داستان از دید اول شخص، و به صورت کتابی روایت میشه ولی گفت و گو هاشون محاوره ایه...
          یه کوچولو و در حد معمول هم صحنه داره. 
          فنفیک نیست و تک تک لحظاتش از ذهن خودم بیرون اومده.
          
          خوشحال میشم به ریدر های دوست داشتنیم بپیوندی ♡
          
          https://www.wattpad.com/story/242360527

StarGirliiii

سلام دوست عزیز 
          من نویسنده ی کتاب Eunoia (خوش فکر ) هستم 
          یه رمان اکشن_دراما هست .خوش حال می شم بهش سر بزنی . اپدیت ها منظم هستن :) 
          بهش یه فرصت بده و بگذار حداقل چند قسمت بخونی بعد نظرت رو بهم بگی:)
          خلاصه رمان :
          
          -تو حق نداری برای جفتمون تصمیم بگیری !هر روز میری یه گند جدید به بار میاری و من مجبورم گندت رو جمع کنم !بس نیس ؟ اینکه به اسم عدالت هر جفتمون رو آواره کردی ؟! هر روز فقط به امید زنده بودن می گذره !هر لحظه ای که غیب میشی دلم هزار راه میره که نکنه... یه وقت بر نگرده!؟  بسه !  واقعا بسه !
          
          اون داد می زد اما جوابی که شنید شاید اونی نبود که دوست داشت بشنوه : 
          
          -ژولیت ، ما دیگه راه برگشت نداریم ...فقط می تونیم تا آخرش بریم...
          
          -منظورت چیه ؟! نکنه جدا می خوای نقش خدا رو بازی کنی ؟!  تمومش کن من دلم یه زندگی اروم با تو می خواد
          
          -از اولم می دونستی که با من بودن آرامش رو ازت می گیره .ژولیت تو انتخابش کردی !
          
          ژولیت با دست های مشت شده و بغضی به گلو ،به کسی  که از اعماق وجود دوست داشت خیره شد   ... اشکش از چشمش سرازیر شد . انگار کسی گلویش رو فشار می داد . اکسیژن هوا کم شده بود انگار همه اهل زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا او سکوت کند . بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: 
          
          -فک کنم این پایان ماست 
          
          قدم هایش را تند کرد تا به بی نهایت بپیوندد شاید آن جا دیگر اشک های بی پایانش،  فریاد بی  صدایش ، قلب پر دردش و عشق نافرجامش بی معنا می شدند .
          
           گویی فقط نویسنده می دانست هر پایانی یک شروعست. 
          
          ‏SG
          
          https://my.w.tt/rZcHmbkkz9