Best_Of_Beth

انگشت های سرد و خونیش رو از روی پارچه سفید آستین های لباس اون پسر که حالا حتی بدون نگاه کردن بهش هم می دونست با سرخی خون لکه شده بود، برداشت و شمشیرش رو به آرومی به سمت غلافش برد. 
          	_ اون... همیشه اعتقاد داشت زخم های ما؛ تنها تاریخ نگارهایی هستند که بدون هیچ چشم داشتی، برای زیبایی و زیبا شناخته شدن انتظار می کشند.
          	 " برگ های رقصان شمالی"

iamliraaaa

busantownroad

زندگی تقریبا هیچوقت با هیچکس اونقدر خوب رفتار نمیکنه که بذاره مو به مو از برنامه ریزی های مغزش رو پیاده کنه و جونگکوک هم از این قاعده مستثنی نبود. 
          اون برای دفاع از خودش و خودخواهی که به عنوان معشوقش میشناخت، مرتکب خطایی شد که به نظر میرسید کل آینده ی تقریبا روشنش به سیاهی کشیده شده. 
          
          برشی از متن : 
           «من فکر نمیکردم قاتل شدن همچین حسی داشته باشه.»
          تهیونگ چیزی نگفت. چی میتونست بگه؟ احتمالا باید دلداریش میداد و برای درد و عذابی که الان میکشید دوا میشد، اما حتی در گوشه های تاریک ذهنش هم هیچوقت تصور این رو هم نمیکرد که ببینه دست های جونگکوک به خون آلوده شده، برای همین سکوتش رو میشد به عنوان شوکه شدن توجیه کرد. 
          
          «فکر میکردم حسی که بعد از کشتن آدم ها به سراغ قاتل میاد، چیزی مثل خلا یا رهایی باشه، چون از شر کثافتی که موجب اذیتش بوده خلاص شده.»
          
          https://www.wattpad.com/story/353333991?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=busantownroad&wp_originator=uJZIDY0exJcFPrLDv2uJgFhR9lK%2F9jMTFdkYYxuS2K1%2Fw5bd6YaTJF3HknS6xjynbV0j3dTqdDwIj3Q8RIvSJ1QZxxpGLjqPz7FiU%2B%2BJ%2F4X0piguDhP9GoErn6DQZGGe

Best_Of_Beth

انگشت های سرد و خونیش رو از روی پارچه سفید آستین های لباس اون پسر که حالا حتی بدون نگاه کردن بهش هم می دونست با سرخی خون لکه شده بود، برداشت و شمشیرش رو به آرومی به سمت غلافش برد. 
          _ اون... همیشه اعتقاد داشت زخم های ما؛ تنها تاریخ نگارهایی هستند که بدون هیچ چشم داشتی، برای زیبایی و زیبا شناخته شدن انتظار می کشند.
           " برگ های رقصان شمالی"