NoooNooy
میتونم بگم تو ژانر ترسناک بهترین چیزیه که خوندم.. یعنی وای رسما گاهی وقتا خودمم با پسرا اون ترس رو احساس میکردم و برگهام میریخت. ولی از همون اولش هم..کامانن نه از همون اولش که نه از روزی که زین اون نقاشی رو دریافت کرد فهمیدم که راجر یه قسمتی از این ماجراهاست.. و به جک و جاناتان یکم مشکوکم. وای از پدرومادر لیام هم متنفرم چی میشه آخرش جف و کارن رو دلقک بکشه؟ و لویی..حرصم رو درمیاره خرر..و شان بدبخت که گیر اینا افتاده:)) رابطه لیام و زین>> و وای زینی که شبیه باباهاست.. طولانیش نمیکنم در کل خواستم بگم عاشقش شدم..اولش یه کم تردید داشتم به خوندنش ولی الان:)؟ هنوز تو قسمت 38 ام و نمیدونم این بوک نصفه مونده یا نه پس فقط خواستم بگم هیی رفیق..خیلی خیلی ممنونم ازت و خسته نباشی خیلی♡♡