Description
با چشم هاي کاراملیه کمرنگش به من خیره شد و گفت" کیرا، دیگه نمی تونم بهت دروغ بگم" بعد کتش را از تنش درآورد، دکمه هاي پیراهنش را باز کرد و اجازه داد روي زمین بیفته. دست هام رو بالا گرفتم و گفتم" زیاده روي کردم زین، فکر نمی کنم این ایده ي خوبی باشه." با شور و هیجان به من خیره شد، احساس میکردم نگاهش اعماق وجودم رو سوراخ کرد، گفت"نه کیرا. متوجه نشدي" در حالی که سعی می کردم به شکم تخت و سینه ي لختش نگاه نکنم پرسیدم" چیو متوجه نشدم؟" چرخید و گفت" اینو." به شونه هاي پهن زین نگاه کردم که زیر پوست سفید و رنگ پریده اش موج مانند می لرزید. بافت و ماهیچه هاي پشتش تکون خوردن و کشیده شدن و چیزهایی مثل استخون هایی سیاه رنگ از کمرش بیرون زدن. از شدت درد به سمت جلو خم شده بود، استخوان هاي سیاه رنگ بیشتر از شونه ها و کمرش بیرون زدن. غشائی نازك و پوستی زیر استخون ها به وجود اومد و اون لحظه بود که متوجه شدم زین یک جفت بال در آورده... داستان ترجمه شده از زین ؛) رتبه 80 در فنفیک های واتپد