Start Reading
Description
پاهای بکهیون از اضطراب میلرزید، برای سهونی که پشت سرش بود قابل مشاهده بود. دست های بکهیون هم نمیتونستن بی حرکت بمونن. با مدادهای دور و برش بازی میکرد، اون ها رو دور خودشون میچرخوند و گهگاهی پرتشون میکرد. یک چیزی اذیتش میکرد اما سهون نمیدونست چیه. "خیلی عجیبه، میدونید یه ستاره به طور ناگهانی ناپدید شده؟" کاپل: سهبک نویسنده: @hansolstan
before begin
Continue Reading on Wattpad