Start Reading
Description
"...میخواستم ببوسمش و از این بابت نمیتونستم مطمئن تر باشم. فکر میکردم اونم میخواست همینکارو بکنه. یعنی.. بالاخره اون فکر.. اون احساس از یه جایی شروع شده بود.. تنها نگرانیم این بود که شاید اتفاق نیفته.. شاید اونقدر احساساتمونو عقب نگه داریم که همه چیز به عقب بیفته، دیر بشه..." شیکاگو، سال ۱۹۸۳ a Larry Stylinson Fan-Fiction
Intro
Continue Reading on Wattpad