شروع همه چیز...

-تو هیچ توجهی به من نداری،همش داری میدویی!
+چطور میتونی ازم اینو بخای در حالی ک میدونی تو جایی زندگی میکردم ک روزاش 28 ساعت بود؟
-منم اونجا بودم.
+پس چی میگی؟اگه دوسم داری چرا با اون بودی؟اصلا چرا با همه نه،با دوست من!اون دوستمه هری!
-چطور ازم توقع داری درست تصمیم بگیرم در حالی ک بعد از 25 سال تازه یاد گرفتم که باید واسه تصمیمام فک کنم!؟اصن میدونی؟اینم اشتباه بود.
+چی؟
-انتخاب تو...
و درحالی ک خودشم داشت گریه میکرد منو تو بهت و سیل اشکام تنها گذاشت...