Description
ازش خواسته بودم که موقع رفتن خونه داییم کمتر آرایش کنه واون هم تو چشام زل زد وگفت این چندمین باره که ازم می پرسی ومن هم میگم چشم اصلا آرایش نمیکنم خوبه میدونستم که اینو علکی میگه ومن از ش نمی خواستم اصلا با این قضیه مشکل که نداشتم از این که می دیدم با آرایش کردن اعتماد بنفس هم زیاد میشه خوشحال هم بودم شب موقع رفتن دیدم مانتو پوشیده آماده نشسته گفتم نمیخوای یه دستی به صورتت بکشی گفت نه گفتم یه روژ که مشکلی نداره گفت نه بریم خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم هر از گاهی نگاه میکردم تا از توی کیفش آینه کوچیکش روبیرون بیاره و یه پنکگ ورژی بزنه ولی انگار نه انگار دیدم سیدیم جلو در خونه ماشین رو پارک کردم ناهید ایستاده بود زنگ وزدم بعد از چند دقیقه دیدم دختر دایی کوچیکم که از موقع تولد تا حالا ندیده بودمش دروباز کرد (۱۰سال) نشناختمش کلی روژو خط مژه و...گفت پسر عمه دیر کردی بیاین تو... نگاهی به ناهید انداخت نمیدونستین تولدمه. ناهید منو نگاه کرد من هم منتظر بودم زمین دهن باز کنه....