Select All
  • Blinding Lights
    378 45 5

    21 تیر ماه بود، یا روزی در همان حوالی و گرما. زندگی‌ام برعکس شد و همه چیز فرو ریخت. و چهارده سال بعد خودم را پیدا کردم، با موهای کوتاه، عینک گرد، یک لیوان چایی در دست. بیست و هفت ساله و زندگی نکرده. و من حتی طعم کوچکترین شیطنت و خوشحالی را نچشیده بودم. و این ذره ذره خوردم می‌کرد.

  • عبارات تأكيدى
    1.9K 480 11

    stay BEAUTIFUL

  • The earth
    1.3K 275 16

    خندید. به ریش زندگی. به ریش همه. خندید. گور بابای زندگی! روی این زمین، مرگ حاکم‌ اصلی‌ست! حالا بگو ببینم، بازم ولادت برات با ارزش‌ هست!؟ هه! عزیزم قبرستان مقدسه! باور نمی‌کنی!؟ مگر صدای خنده را نشنیدی!؟

    Completed  
  • روز نوشت
    18.7K 3.8K 120

    متن هایی که موقع نوشتنشون یادم رفته با خودم بگم : ((نه!صبر کن!این احمقانه ست.))