Never Forget
Silver4064
- Reads 11,555
- Votes 2,552
- Parts 33
پسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست.
خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه.
″وی ینگ!″
لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعالیم شیطانی′ آشنا شد.
اوایل اون فقط یه کتاب بود ولی با گذر زمان دید که خیلی از نوشته ها شبیه خواب های اون هستن!
در عرض یک روز کتاب تمام کرد و تمام شب رو به این فکر کرد که چه چیزی درسته و چه چیزی غلط؟ چی واقعیت و چی خیال؟
تا اینکه چشماش و باز کرد..
لان هوآن، برادرش بالای سرش بود؛ اما او لباس هایی به تن داشت که برای عصر امروزه عجیب بودن. همچنین اون سر بند عجیب که روش نماد یه ابر روان داشت.
صبر کن...!
اون توی یه دنیای دیگه بود، اون توی دنیای کتابی که دیشب خونده، تناسخ پیدا کرده بود..!
𓏲࣪𔘓Wʀ: Silver4064
𓏲࣪𔘓Gᴇɴᴇʀ: Romance, Iskia, Angest, Adventure, Mystery, BL